.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۳۵→
اشاره ای بهش کردم وگفتم:تو...می خوای...به خودم اشاره کردم... از من پول بگیری؟
شیطنت عجیبی تونگاهش موج میزد...
- نه بابا!...کدوم مردی از خانومش پول می گیره که من بخوام دومیش باشم؟
کلافه پوفی کشیدم ونگاهی به ساعت انداختم...لعنتی!ساعت 8 شد...حسینی زنده ام نمیذاره!...این ارسلانم که دوباره رفته توفاز درلایه ای از ابهام حرف زدن!خیلی وقت دارم باید بشینم فکرکنم منظور این آقا از حرفای مبهمش چیه!
نگاهم ودوختم به چشمای ارسلان وگفتم:ارسی دیر شده...اگه پول می خوای بگو چقدر بدم...اگه نمی خوایم که بذار برم.حسینی من ومی کشه!تورو خدا...
اخم مصنوعی کرد وزیرلب غرید:
- ای بابا!...هی میگه حسینی...حسینی! دِ میگم کاری باهات نداره نترس...تکلیف مُزد من وروشن کن!
لپ ولوچه ام آویزون شد واخمی روی پیشونیم نشست...باعجز والتماس گفتم:ارسلان نمی فهمم چی میگی!...مزد تودقیقا چیه؟
اخم مصنوعیش محو شد ونگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت...پوفی کشید وکلافه گفت:هنوز نفهمیدی؟...
وبعداز این حرف با دست وسر وچشم به لبش اشاره کرد...چشمکی زد وگفت:بابا این دیگه!
خندیدم...
- خیلی دیوونه ای ارسلان!
به سمتش چرخیدم وروبروش قرار گرفتم و تاجایی که می تونستم خم شدم.سرم وبه صورتش نزدیک کردم ولبموگذاشتم روی لبش...
دستام لای موهاش فرورفت ویه بوسه داغ روی لبش نشوندم...دست اونم صورتم وقاب گرفت وسرم وبه خودش نزدیک کرد...باهام همراهی می کرد...وتواون لحظه ها احساس آرامش بودکه در وجودم سرازیر می شد!
آخرین بوسه رو هم روی لبش نشوندم ولبم وجدا کردم وسرم وبه عقب بردم...با این حرکتم لب ارسلان به سمتم کشیده شد...انگار انتظار تموم شدن بوسه رو نداشت!
چشماش بسته بود وهنوز بازشون نکرده بود...لبخندی زد ودر حالیکه بهم نزدیک می شد،گفت:همین قدر؟...این یه ذره چه به درد من می خوره؟!قراره با همین نصفه بوسه تا ساعت ۴ سَر کنم؟
هم از این می ترسیدم که حسینی بزنه لت وپارم کنه وهم اینکه کسی مارو تواون وضعیت ببینه و واویلا بشه!
نگاهی به بیرون از پنجره انداختم...خدارو شکر سگ پرنمیزنه!...همون یکی دوتاماشینیم که تا قبل از این بودن،حالا دیگه نیستن...هیچکس توخیابون نیست!
نفس راحتی کشیدم ولبای منتظر ارسلان وکه بهم نزدیک می شدن،همراهی کردم...یه بوسه هول هولکی وسریع روی لبش کاشتم ولبم وجدا کردم...دیگه منتظر نموندم که حرفی بزنه....روی گونه اشم بوسه ای زدم وباعجله گفتم:دوستت دارم عزیزم...مواظب خودت باش!بعداز ظهر منتظرتم...دیر نکنی!
وازش فاصله گرفتم وروم وبرگردندم.پیاده شدم ودروبستم...
تا ارسلان بیچاره چشماش وباز کنه واز شوک حرکتم بیرون بیادو بخواد چیزی بگه،من با سرعت جت توی پیچ فرعی دوییدم تا زودتر برسم دانشگاه...
شیطنت عجیبی تونگاهش موج میزد...
- نه بابا!...کدوم مردی از خانومش پول می گیره که من بخوام دومیش باشم؟
کلافه پوفی کشیدم ونگاهی به ساعت انداختم...لعنتی!ساعت 8 شد...حسینی زنده ام نمیذاره!...این ارسلانم که دوباره رفته توفاز درلایه ای از ابهام حرف زدن!خیلی وقت دارم باید بشینم فکرکنم منظور این آقا از حرفای مبهمش چیه!
نگاهم ودوختم به چشمای ارسلان وگفتم:ارسی دیر شده...اگه پول می خوای بگو چقدر بدم...اگه نمی خوایم که بذار برم.حسینی من ومی کشه!تورو خدا...
اخم مصنوعی کرد وزیرلب غرید:
- ای بابا!...هی میگه حسینی...حسینی! دِ میگم کاری باهات نداره نترس...تکلیف مُزد من وروشن کن!
لپ ولوچه ام آویزون شد واخمی روی پیشونیم نشست...باعجز والتماس گفتم:ارسلان نمی فهمم چی میگی!...مزد تودقیقا چیه؟
اخم مصنوعیش محو شد ونگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت...پوفی کشید وکلافه گفت:هنوز نفهمیدی؟...
وبعداز این حرف با دست وسر وچشم به لبش اشاره کرد...چشمکی زد وگفت:بابا این دیگه!
خندیدم...
- خیلی دیوونه ای ارسلان!
به سمتش چرخیدم وروبروش قرار گرفتم و تاجایی که می تونستم خم شدم.سرم وبه صورتش نزدیک کردم ولبموگذاشتم روی لبش...
دستام لای موهاش فرورفت ویه بوسه داغ روی لبش نشوندم...دست اونم صورتم وقاب گرفت وسرم وبه خودش نزدیک کرد...باهام همراهی می کرد...وتواون لحظه ها احساس آرامش بودکه در وجودم سرازیر می شد!
آخرین بوسه رو هم روی لبش نشوندم ولبم وجدا کردم وسرم وبه عقب بردم...با این حرکتم لب ارسلان به سمتم کشیده شد...انگار انتظار تموم شدن بوسه رو نداشت!
چشماش بسته بود وهنوز بازشون نکرده بود...لبخندی زد ودر حالیکه بهم نزدیک می شد،گفت:همین قدر؟...این یه ذره چه به درد من می خوره؟!قراره با همین نصفه بوسه تا ساعت ۴ سَر کنم؟
هم از این می ترسیدم که حسینی بزنه لت وپارم کنه وهم اینکه کسی مارو تواون وضعیت ببینه و واویلا بشه!
نگاهی به بیرون از پنجره انداختم...خدارو شکر سگ پرنمیزنه!...همون یکی دوتاماشینیم که تا قبل از این بودن،حالا دیگه نیستن...هیچکس توخیابون نیست!
نفس راحتی کشیدم ولبای منتظر ارسلان وکه بهم نزدیک می شدن،همراهی کردم...یه بوسه هول هولکی وسریع روی لبش کاشتم ولبم وجدا کردم...دیگه منتظر نموندم که حرفی بزنه....روی گونه اشم بوسه ای زدم وباعجله گفتم:دوستت دارم عزیزم...مواظب خودت باش!بعداز ظهر منتظرتم...دیر نکنی!
وازش فاصله گرفتم وروم وبرگردندم.پیاده شدم ودروبستم...
تا ارسلان بیچاره چشماش وباز کنه واز شوک حرکتم بیرون بیادو بخواد چیزی بگه،من با سرعت جت توی پیچ فرعی دوییدم تا زودتر برسم دانشگاه...
۱۹.۶k
۲۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.